همیشه دوست داشتم یه برادر بزرگتر میداشتم، تو ذهنم کلی کارا میشد با هم انجام بدیم و کلی چیزا میشد بهش بگم. چیزایی که هیچوقت نتونستم به خواهرم منتقل کنم. پیش خودم فکر میکردم که چقدر خوب میشد اگه بود و هوامو داشت، که وقتایی که از خواهرم دفاع میکردم و نشون میدادم که خیلی نترسم ، تموم ترسهایی که تو قلبم سرکوب میکردم رو تو آغوش بگیره . وقتایی که میدیدم برادر بزرگتر حمید بهش دوچرخه سواری یاد میده، فکر میکردم که اگه منم برادر داشتم اونم پشت دوچرخهی منو میگرفت یعنی؟ اصلا یکی از دلایلی که دوچرخه سواری رو دوست نداشتم همین بود. شاکی بودم، از نمیدونم کی ، که چرا داداش بزرگتر ندارم که کمکم کنه یاد بگیرم.
بزرگتر که شدم سوار دوچرخه شدم و انقدر افتادم تا یاد گرفتم، ازون به بعد با همهی چراها افسوسهام از نداشتن برادر بزرگتر خداحافظی کردم.
تقریبا بی ربط : از خوبای دوران، رمان ۱۹۸۴ از جورج اورول
اصول و مبانی قصه گویی بزرگسالان